مقدمه:
مجموعه ی "حکایت من و ماکارونی" در واقع سبکی نو در نوشتار است...
اکثرا این نوع ادبیات را در نگارش نویسندگان اروپایی- آمریکایی میبینیم...
این متون بر خلاف ظاهر ساده و طنز آلودشان سرشار از پیامند...
شما چه برداشتی دارید !؟
حکایت اول: ( فقط یک رشته)
فقط یک رشته ماکارونی در بشقابم مانده بود.
به رشته زل زدم.
تنش به تن ماست خورده بود ، مثل ماست های مادرم خنک و بی مزه.
چنگال فلزی را برداشتم و در رشته فرو کردم.
با چنگال اسیرش کرده بودم.
برای نَسَخ گرفتن کمی در ترشی لیته ی بوگندوی مادرم گوش مالی اش دادم و چند لحظه بعد...
از میل نمودنش نهایت لذت را بردم.
حقش بود نچسبِ بی مزه.
نظرات شما عزیزان:
|